۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

ایران- ولایت فقیه- اینجا اوین است خانه هیولا !!!

این داستانی است ازیکی از هزاران هزار قصه  دردناک از جنایات هولناک خمینی دجال ضد بشر در زندانهای ایران و از طرفی قصه عشق هزاران هزار پرستوی عاشق آزادی که بالهایشان را به خون رنگین کرده و پرواز را آغازیدند . 
پروازی برای آزاد زیستن با عشقی برای خلقی اسیرو گرفتار خون آشامترین شرور و حیوانی انسان نما به ا سم خـــــــــــــــــــمینی جلاد!
خمینی دجال گوربه گور شده هیولای خونخوار
خمینی دجال گوربه گور شده هیولای خونخوار
اینجــــــــا اویــــــــــن اســــــــت!
بهار سال ۱۳۶۵ که دسته دسته بصورت تنبیهی از بند زنان زندان قزلحصار دوباره به زندان مخوف اوین منتقل میشدیم با مهناز فتحی گوهردانه آشنا شدم و خیلی زود دوستی صمیمانه مان شکل گرفت.... بعد از پنج سال تحمل درد و رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی، گویی این جابجایی ها و فشار و سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی هم نداشت.
همان روزهای اول ورود به بند جدید بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد. آنها بیرحمانه ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و تا نفس داشتند با پوتینهای نظامی شان بچه ها را زدند. بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در برابر اعتراض ما میگفتند: " شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است!"


البته ما، همه ما، آن روزهای خون و جنون بازجویی در اتاقهای شکنجه اوین در زیر سیطره لاجوردی جلاد و شبهای تیرباران یاران و کابوس شمارش تیرهای خلاص عزیزان همبندمان را در سال شصت کاملآ بیاد داشتیم و خیلی از ما هنوز از آثار زخمهای عمیق جسمی و روحی آن ایام رنج میبردیم.... و ابدآ به یاداوری مجتبی حلوایی، آن دژخیم مسئول جوخه اعدام اوین، نیازی نداشتیم!
 بخصوص که ما از قزل حصار میامدیم و بسیاری از خواهران ما شکنجه گاه «تابوت، قبر یا قیامت» حاج داوود رحمانی و همینطور «واحد مسکونی» مخوف را پشت سر گذارده بودند. در واقع ما «دوزخیان روی زمین» چند سال بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش «دوران طلایی» آن امام شقاوت پیشگان را تجربه میکردیم...
مجاهد شهید ملیحه اقوامی به دستور خمینی جلاد اعدام شد
مجاهد شهید ملیحه اقوامی به دستور خمینی جلاد اعدام شد
یکی دیگر از بازیکنان زبل تیم والیبال، همبند عزیزم ملیحه اقوامی بود. البته او در پینگ پنگ هم تبحر خاصی داشت و در دوران زودگذر رفرم زندان، سال۶۴در قزل حصار، هنگام هواخوری و در مدت کوتاه نوبت بازی که در بند ۴ داشتیم از خجالت هم در برد و باخت در می آمدیم... ضمن اینکه از شعرخوانی ها و بذله گویی هایش همیشه و در هر شرایطی بهره می بردیم.......ادامــــــــــــــه .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر